ما - وخداوند عشق را آفرید...



درباره نویسنده
ما - وخداوند عشق را آفرید...
ما
عشق مانند هوا در همه جا جاری است تو قدری نفسهایت را جانانه بکش...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اوج بگیر...


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
ما - وخداوند عشق را آفرید...

آمار بازدید
بازدید کل :5410
بازدید امروز : 13
 RSS 

                                                           

 

ای نگـــاهت نخــی از مخمل و از ابــــریشم

چند وقت است که هر شب به تــو می اندیشم

به تو آری ، به تـو یعنی به همان منظر دور

به همان سبـــز صمیمی ، به همبن باغ بلــور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

کــه سراغش ز غزلهـــای خودم می گیـــری

بـــه همان زل زدن از فاصله دور به هــــم

یعنــی آن شیوه فهمانـــدن منظـــور به هــــم

بـــه تبسم ، بـــه تکلم ، بـــه دلارایی تـــــــو

بـــه خموشی ، به تماشــا ، به شکیبایی تــــو

به نفس های تـــو در سایــه سنگین سکــوت

به سخنهای تـــــو با لهجه شیــرین سکـــوت

شبحی چند شب است آفت جـــــانم شده است

اول اســـــــم کســــی ورد زبـــــانم شده است

در من انگــــار کسی در پی انکار مـن است

یک نفر مثل خودم ، عـاشق دیـــدارـمن است

یک نفر ساده ، چنان سـاده که از سادگی اش

می شـــود یک شبـــه پی برد بـه دلدادگی اش

آه ای خـــواب گران سنگ سبکبــار شــــــده

بر ســـــــر روح مـــن افتــاده و آوار شــــــده

در مــن انگار کسی در پی انکار مـــن است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیـــدار مـــن است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اســـــم کســی ورد زبــــانم شــــده است

آی بی رنگ تر از آینــه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تــو نیست

پس چرا رنگ تــو و آینه اینقــدر یکیست؟

حتــــم دارم که تــویی آن شبح آینـــه پوش

عــاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکـوش

آری آن سایه که شب آفت جـــانم شده بود

 آن الفبـــــا که همــه ورد زبانــم شـــده بود

اینک از پشت دل آینـــه پیـــدا شــده است

و تماشاگه این خیــل تماشــــــا شـــده است

آن الفبـــای دبستــــانی دلخــواه تـــــویــی

عشـق من آن شبح شــــاد شبانگاه تـــــویی



نویسنده : ما » ساعت 11:16 عصر روز شنبه 87 آذر 2


وقتی قدمهای بی تردید و استوارمان

پیش به دریاهای ایمان میرفت...

همه اندیشه ام اندیشه فردا بود...

کاش این راه را پایانی نمی بود و فردا همین امروز بود.همین امروز تا بتوانیم قدم هایمان را برای استواری زندگیمان برداریم....

آنجا تنها منو تو بودیم? نه دریا بود ?نه آسمان ?انگار ماه هم برا ی تنهاییمان خودش را پنهان کرده بود.

و خدا هم....

وتنها سکوت بود که تنهاییمان را به هم زده بود?

 گاهی سکوت چه زیبا بهترین کلام است.برای زمانهایی که نه سخن نه حرف نه smsها نمیتوانند پاسخگوی ابراز احساسات من باشند...

و تو به این سکوت آگاه بودی ، هربار که دستان خسته ام را می فشردی این را حس میکردم.

وتورا دیدم هنگامیکه کنار دریا چشمان مهربانه به اندازه دریایت را روانه روح کوچک من کرده بودی و حس تو در پناه امنم چه مغرورانه بود.

و آرزویم این بود که با همه وجودم روی ساحل مینوشتم :دوستت دارم

وقلبم را نقطه ای برای اسمت بگذارم لیک اسمت نقطه ای نداشت و من قلبم را به زیر قدمهایت گذاشتم.

حال به زیر قدمهایت نگاه کن و ببین که قلب پر احساس من چگونه برای توجه و نگاهت چشم به اوج آسمان دوخته است.و لحظه ها را برای رسیدن به اوج می شماردو برای رسیدن به اوج تلاش می کند

هم اکنون  نیاز مند یاری  پر احساس ترین همدم خود است.

یاریش کن........

1387.8.13



نویسنده : ما » ساعت 7:12 عصر روز دوشنبه 87 آبان 20


   

امشب شب منه.....



نویسنده : ما » ساعت 5:59 عصر روز شنبه 87 آبان 18


<      1   2   3   4   5   >>   >