ما - وخداوند عشق را آفرید...



درباره نویسنده
ما - وخداوند عشق را آفرید...
ما
عشق مانند هوا در همه جا جاری است تو قدری نفسهایت را جانانه بکش...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اوج بگیر...


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
ما - وخداوند عشق را آفرید...

آمار بازدید
بازدید کل :5441
بازدید امروز : 19
 RSS 

 

سلامی از سر شرمندگی..

خوب این روزا همش اتفاقاتی میافته که تقصیر من نیست ولی تو همش میگی هست .

چرا فکر میکنی اگه یه لحظه از گوشیم دور باشم به این معنیه که یادت نیستم؟

اخه آدم خوب من که همیشه به یادتم بابا منم دل دارم چرا فکر میکنی این دله از تو جداست ؟

عزیز هم نفس به همه ی مقدسات بیش از اون چیزی که فکر کنی دوست دارمت.

الان که قهری ولی دارم واست ....

همش فکر میکنی من دوست ندارم.

قسمت میدم باورم کن و اعتماد کن به من و به احساسم.

 

 

همیشه برد خواه تو، همیشه مات خواه من

بچین دوباره می زنیم سفید تو سیاه من

 

ستاره های مهر ه و مربعات روز و شب

نشسته ام دوباره روبروی قرص ماه من

 

پیاده را دو خانه تو و من یکی نه بیشتر

همیشه کل راه تو همیشه نصف راه من

 

تمسخر تکان اسب و اندکی درنگ تو

گناه و دست بر پیاده ،  بازهم گناه من

 

یکی تو و یکی من و یکی تو یکی نه من

دوباره رو سفید تو دوباره روسیاه من

 

دوباره شاد لذت نبرد تن به تن تو و

دوباره شرمسار ارتکاب این گناه من

 

تو برده ای و من خوشم که در نبرد زندگی



نویسنده : ما » ساعت 7:50 عصر روز سه شنبه 87 مرداد 29


گاهی می اندشم که حق با توست...
آری آنقدر که باید دوستت نداشتم ....
شاید میترسیدم...

شاید...

نمی دانم...
حتی اکنون که  تو برایم بهترینی بازهم میترسم از چه؟ نمیدانم...

نمیدانم...

نمیدانم آیا توانسته ام وجودی آرام برای دستان لرزانت باشم ؟
نمی دانم....

عزیز هم نفس...

حتی اگر پرنده مردنی باشد تو پرواز عشقت را بیاموز...

دوستت دارم به دور از تمامیه کلیشه ها و روز مرگی ها....
دوستت دارم و این تنها چیزی است که خوب میدانم...
                                                                                  دوستت دارم



نویسنده : ما » ساعت 2:44 عصر روز دوشنبه 87 مرداد 21


3

شکواییه

 

غروبا ، قلبم ، ثانیه های بی جان لحظه های بی تو بودن را به سختی می شمارد. گاهی هم   نمی شمارد شاید زمان ، این بی رحم ترین بی رحم ها ، کمی دیرتر بگذرد و امید انتظار برای  من هم چنان زنده بماند.

اما می گذرد. بی آنکه بگوید که می رود و تو می روی و زمان می رود و این منم که می مانم با تمام دیوانگی های با تو بودن و من می مانم با تمام شرم های با تو بودن و این سر سهمگین من طاقت بالا آمدن را ندارد و به زمین می نگرد و لحظه ای که آمدی و لحظه ای که خواهی رفت را از نظر می گذراند.

بدان زمان می آید و آرام آرام انگشتر یادگار مرا بی آنکه بدانی از دستان بی مهر تو می دزدد.

حتی خیال چنین روزی تمام وجودم را می لرزاند.

اما آماده ام برای چنین روزی و ثانیه های انتظار چنین روزی از همین ثانیه های روزمرگی من آغاز شده است.  
همه چیز نزدیک است.

پرنده مردنی است.

 

22/3/1387



نویسنده : ما » ساعت 12:25 صبح روز سه شنبه 87 مرداد 1


<   <<   6   7   8      >