3
غروبا ، قلبم ، ثانیه های بی جان لحظه های بی تو بودن را به سختی می شمارد. گاهی هم نمی شمارد شاید زمان ، این بی رحم ترین بی رحم ها ، کمی دیرتر بگذرد و امید انتظار برای من هم چنان زنده بماند.
اما می گذرد. بی آنکه بگوید که می رود و تو می روی و زمان می رود و این منم که می مانم با تمام دیوانگی های با تو بودن و من می مانم با تمام شرم های با تو بودن و این سر سهمگین من طاقت بالا آمدن را ندارد و به زمین می نگرد و لحظه ای که آمدی و لحظه ای که خواهی رفت را از نظر می گذراند.
بدان زمان می آید و آرام آرام انگشتر یادگار مرا بی آنکه بدانی از دستان بی مهر تو می دزدد.
حتی خیال چنین روزی تمام وجودم را می لرزاند.
اما آماده ام برای چنین روزی و ثانیه های انتظار چنین روزی از همین ثانیه های روزمرگی من آغاز شده است.
همه چیز نزدیک است.
پرنده مردنی است.
22/3/1387