57 ثانیه برای یک هفته
زمان زیادیه نه؟! می دونی 4 ساعت منتظر موندن پای تلفن لعنتی یعنی چی؟
و این کار را هر روز تکرار کردن یعنی چی؟
قبلنا خودمو با درس خوندنت آروم می کردم. اما الان چی بگم به دلم؟
اون که بدبخت خودش کم گرفتاری نداره. باید تک تک صحنه های با هم بودن تو و اون رو جلوی چشمم بیاره.
مطمئنم از تمام هفته تنها 4 دقیقه به فکر منی. 2 دقیقه برای یافتن باجه و 2 دقیقه هم برای حرف زدن های اجباری.
می دونم الان بی انگشتر من داری اینا رو می خونی. آدما زود فراموش می کنن همه چیو.
می خوام بدونی واسه داشتنت دارم چیا می کشم. اینا منت نیست ، تمناست از تو که بیشتر باشی. اما انگار هرچه می گذره بودنتو کمتر حس می کنم. اون از نظرت تو وبلاگ که مانند یک خواننده ساده مطلب های تکراری یا شاید اجباری را نوشتی و رفتی. این هم از این روزها که همه چیو بهانه می کنی تا با من نحرفی و من این را خوب می فهمم...
شاید همه چیز به گذشته برمی گردد و این تمام ذهن خسته ام را فرا گرفته.
آره. حدس من کاملا درست است. این روزها کاملا این را حس می کنم. راست می گفتی.
تو که بهتر می تونی خبرا رو با نوشتن بدی لطفا اینو هم بنویس تا برای رفتن و راحت شدن تو از دستم بهانه داشته باشم. تو که از من خسته ای! پس بنویس.
بنویس تا جواب اشک هایم را بتونم بدم.
من عاشق شده ام. اما انگار کسی نیست تا بفهمد.
فردا هم کشیکم. بنویس تا آرومم کنی. من توانایی حرف زدن رو ندارم. فقط می دونم خیلی دوست دارم