وقتی قدمهای بی تردید و استوارمان
پیش به دریاهای ایمان میرفت...
همه اندیشه ام اندیشه فردا بود...
کاش این راه را پایانی نمی بود و فردا همین امروز بود.همین امروز تا بتوانیم قدم هایمان را برای استواری زندگیمان برداریم....
آنجا تنها منو تو بودیم? نه دریا بود ?نه آسمان ?انگار ماه هم برا ی تنهاییمان خودش را پنهان کرده بود.
و خدا هم....
وتنها سکوت بود که تنهاییمان را به هم زده بود?
گاهی سکوت چه زیبا بهترین کلام است.برای زمانهایی که نه سخن نه حرف نه smsها نمیتوانند پاسخگوی ابراز احساسات من باشند...
و تو به این سکوت آگاه بودی ، هربار که دستان خسته ام را می فشردی این را حس میکردم.
وتورا دیدم هنگامیکه کنار دریا چشمان مهربانه به اندازه دریایت را روانه روح کوچک من کرده بودی و حس تو در پناه امنم چه مغرورانه بود.
و آرزویم این بود که با همه وجودم روی ساحل مینوشتم :دوستت دارم
وقلبم را نقطه ای برای اسمت بگذارم لیک اسمت نقطه ای نداشت و من قلبم را به زیر قدمهایت گذاشتم.
حال به زیر قدمهایت نگاه کن و ببین که قلب پر احساس من چگونه برای توجه و نگاهت چشم به اوج آسمان دوخته است.و لحظه ها را برای رسیدن به اوج می شماردو برای رسیدن به اوج تلاش می کند
هم اکنون نیاز مند یاری پر احساس ترین همدم خود است.
یاریش کن........
1387.8.13