اوج بگیر... - وخداوند عشق را آفرید...



درباره نویسنده
اوج بگیر... - وخداوند عشق را آفرید...
ما
عشق مانند هوا در همه جا جاری است تو قدری نفسهایت را جانانه بکش...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اوج بگیر...


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اوج بگیر... - وخداوند عشق را آفرید...

آمار بازدید
بازدید کل :5417
بازدید امروز : 20
 RSS 

57 ثانیه برای یک هفته

زمان زیادیه نه؟! می دونی 4 ساعت منتظر موندن پای تلفن لعنتی یعنی چی؟
و این کار را هر روز تکرار کردن یعنی چی؟

با واژه انتظار آشنایی؟!

قبلنا خودمو با درس خوندنت آروم می کردم. اما الان چی بگم به دلم؟

اون که بدبخت خودش کم گرفتاری نداره. باید تک تک صحنه های با هم بودن  تو و اون رو جلوی چشمم بیاره.

مطمئنم از تمام هفته تنها 4 دقیقه به فکر منی. 2 دقیقه برای یافتن باجه و 2 دقیقه هم برای حرف زدن های اجباری.

می دونم الان بی انگشتر من داری اینا رو می خونی. آدما زود فراموش می کنن همه چیو.

می خوام بدونی واسه داشتنت دارم چیا می کشم. اینا منت نیست ، تمناست از تو که بیشتر باشی. اما انگار هرچه می گذره بودنتو کمتر حس می کنم. اون از نظرت تو وبلاگ که مانند یک خواننده ساده مطلب های تکراری یا شاید اجباری  را نوشتی و رفتی. این هم از این روزها که همه چیو بهانه می کنی تا با من نحرفی و من این را خوب می فهمم...

شاید همه چیز به گذشته برمی گردد و این تمام ذهن خسته ام را فرا گرفته.

آره. حدس من کاملا درست است. این روزها کاملا این را حس می کنم. راست می گفتی.

تو که بهتر می تونی خبرا رو با نوشتن بدی لطفا اینو هم بنویس تا برای رفتن و راحت شدن تو از دستم بهانه داشته باشم. تو که از من خسته ای! پس بنویس.

بنویس تا جواب اشک هایم را بتونم بدم.
من عاشق شده ام. اما انگار کسی نیست تا بفهمد.

 فردا هم کشیکم. بنویس تا آرومم کنی. من توانایی حرف زدن رو ندارم. فقط  می دونم خیلی دوست دارم



نویسنده : ما » ساعت 11:45 عصر روز شنبه 87 تیر 29


هنوز کویر بی آب دلم تشنه باریدن نگاه های معصومت است.

هنوز تن بیمار و رنجورم نیازمند درمان خنده ات است.

هنوز دست های لرزان و خسته ام وجود آرامی را حس نمیکند.

و هنوز ((‌خیالم چون کبوتر های وحشی می کند پرواز))

هنوز خیالم سرگردان ، برای بهانه ای برای دوست داشتن تو.

چه خیال بی رحمی!

اما کبوترهای وحشی هم نیاز به کاشانه دارند

و چه آشیانه ای آرامتر از وجود خود (( تو )).

و هنوز هم تویی که هستی....

 

شب بارانی 11/3/87

 

 

 

 



نویسنده : ما » ساعت 12:45 صبح روز چهارشنبه 87 تیر 26


<      1   2   3